می‌خواهم پیش خودم اعتراف کنم که دوستش دارم. "دوست داشتن"؟... بهتر است کلمات در جای خودشان استفاده کنم. بهتر است به معنای کلمات دقیق شوم و حواسم باشد با آن‌ها چه می‌کنم. بهتر است در برابر کلمات صبور باشم. کلمات خیلی بیش از آن چه فکر می‌کردم بر زندگی ما نقش دارند. کلمات به قدر پدیده‌هایی مثل مرگ یا زمان یا تولد یا تعریف ما از زیبایی یا خوشبختی یا موفقیت، مهمند و می‌توانند مخرب یا سازنده باشند. تازه فهمیده‌ام کلمات فقط یک مشت وسیله‌ی ارتباطی نیستند. این باور، باور سطحی است که خیال کنیم زبان یک قرارداد است، مثلا می‌شد اسم چاقو، اسب باشد و اسم اسب، گرامافون. کلمات ناگهانی از آسمان زمین نیفتاده‌اند. فکر می‌کنم "کلمه" چیزی زنده است. حتا می‌خواهم بگویم موجودی زنده، شبیه گیاه، ابتدا شاید یک دانه‌ی سرگردان اتفاقی باشد که جایی می‌افتد، اما جان می‌گیرد، در هر شرایطی، حتا قدرتش برای جوانه زدن و زندگی را آغاز کردن، از دانه‌ی گیاه هم بیشتر است. چرا که دانه اگر در جایی خشک و بی‌آب بیفتد، می‌میرد، در خودش جمع می‌شود و خیلی زود مثل گرده‌ای بیهوده با ذرات خاک یا غبار یکی می‌شود. کلمه اما این طور نیست، در هر شرایطی ریشه می‌زند و می‌بالد و معنا پیدا می‌کند و معنایش بستگی به بسترش دارد. به جغرافیا، به زمانه‌ای که بذر کلمه در آن دوره فشانده شده، به عادات یک ملت، به باورها و ترس‌ها و تردیدها. کلمه از این چیزها جان می‌گیرد و معنا می‌گیرد و رنگ می‌گیرد و حرکت می‌کند. در زمین و زمان راه می‌رود و بزرگ می‌شود، پیر می‌شود، اما نمی‌میرد. معنایش عوض می‌شود، شکلش تغییر می‌کند، یک "غ" به مرور به "گ" تبدیل می‌شود یا "ء" رفته‌رفته حذف می‌شود. اما کلمه زنده می‌ماند، گیریم یک طور دیگر.


این‌ها را دیروز نوشتم. بعد نوشتن را رها کردم، نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم سراغ چه کاری رفتم. شاید رفتم خانه را تمیز کنم. خانه‌ی خیلی کثیف را، خانه را که وقتی کثیف می‌شود برایم ناامن می‌شود، دیگر آن جایی نیست که بشود در آن پناه گرفت یا نوشت یا نقاشی کرد. خانه را تمیز کردم و بعد میان کارها استانبول تماس گرفت.
علم بزرگ‌ترین خدمت را به بشر کرده است. به خصوص این تکنولوژی تماس تصویری، خب واقعاً دست دانشمندان درد نکند، دیدن دوست و آشنا و حالا پیش خودمان باشد، دیدن یاری که قرار است یار نباشد و رفیق باشد، میان کار و بار روزمره خیلی دل‌انگیز است. روسری به سر و تی و جارو به دست در لباس کنیز خانه، قابی به قدر کف دست ناگهان مشرف می‌شود به تصویر شهری دور، بارانی، سرد و مردی کلاه به سر که می‌خندد، نگاه می‌کند و کلماتی را پشت هم بلغور می‌کند که من از هر بیست‌تایش، هشت‌تایش را می‌فهمم و باقی را با حدس و گمان می‌چینم کنار هم تا به یک نتیجه‌ای برسم. خیلی هیجان‌انگیز است. احساس جوانی می‌کنم. خودم را می‌بینم که برخلاف همیشه خلع سلاح شده‌ام. سلاح من که کلمات و زبانم بوده را از من گرفته‌اند و من فقط می‌توانم بشنوم و نگاه کنم و این برای من که همیشه عجول و کم‌تحمل بوده‌ام، موقعیت تازه‌ای است. به خصوص که از مرتبه‌ی sevgili
به مقام شامخ
Arkadaş
رسیدم، یعنی در واقع خودم، خودم را رساندم. برای اولین بار در عمرم نشستم و با خودم فکر کردم و دیدم دیگر رکورد لانگ دیستنس را در حوزه‌ی استحفاظی خودم شکسته‌ام و مرزها را در نوردیده‌ام و این بار دیگر با کله می‌افتم میان دریای مرمره و غرق می‌شوم. برای همین یک "کمی آهسته‌تر زیبای میانسال" به خودم گفتم و از چند روز پیش رابطه را یک دوستی بر پایه انسانیت و شرافت اعلام کردم و خودم را و ملتی را خلاص کردم. خوبیش این است که آرکاداش عزیز یابانجی است و از زبان من سر درنمی‌آورد و می‌توانم این جا میان خطوط و کلمات خودم هر چه قدر خواستم توی سر و جانم بزنم و غش و ضعف کنم و شاد و غمگین بشوم و در مقابلش سنگین و رنگین و کم‌گوی و گزیده‌گوی بمانم. حالا هم که می‌خواهم مشغول نوشتن باشم و او پی‌درپی پیام می‌فرستد، می‌توانم به فارسی سلیس بگویمش تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد. و او متوجه نشود که یعنی لطفاً اجازه بده من به کار و بارم برسم.