سردها و گرمها
من فکر میکنم اعتراف به دوستی چیزی است که هم شما را به زنجیر میکشد و هم شما را رها میکند.
به بند میکشد، چرا که دوستی و اصولا رابطه با رنج همراه است. حداقل دو آدم که نقاط مشترک زیاد و چندتا نقطهی اختلاف و تفاوت با هم دارند، قرار است در یک مجموعه جا بشوند. داریم از انسان حرف میزنیم، موجود پیچیدهی دو پا. برای حفظ رابطه با چنین موجودی بسیار رنج خواهیم کشید. با اعتراف به دوستی در واقع خودمان را از آزادی که در تنهایی داریم محروم کردهایم و در عوض فرصت و لذت و رنج ارتباط با آدمهای دیگر را به جان خریدهایم.
اما به خیال من اعتراف به دوستی یک جور ضمانت رابطه هم هست. چرا که وقتی با خودت به این نتیجه میرسی که با کسی دوستی، در واقع یعنی آگاه و مسلط به احساست هستی و چیزی نمیتواند این دوستی را از بین ببرد. دوستی، آشکار و به رسمیت شناخته شده و نه دیگران و نه خودت و نه دوستت نمیتوانند در اتفاقی که افتاده تاثیری بگذارند. دوستی شبیه خاطرهای است که فراموش نمیشود، حتا اگر پسش بزنیم. از این بابت یک جور آسودگی خیال است که هیچ تیزی نمیتواند بندهای دوستی را پاره کند. دوستان تا زندهاند به هم مربوط میمانند.