از ورق‌های کتاب‌ها

در مراحل اولیه، به نظر می‌رسد که عشق وابسته به محمول خود است، به نحوی که اعتراف کردن به عشق مهمترین کاری است که می‌توان انجام داد، سپس، شخصی و ذهنی بودن عشق را به ضرورتی برای اعتراف نکردن، یاد می‌گیریم تا بدین ترتیب عشق‌های آتی خود را حفظ نمائیم.

 مارسل پروست و نشانه ها/ ژیل دلوز

از ورق‌های کتاب‌ها

میان پیکره‌ی داوود میکل آنژ، و پیکره‌ی "برده‌ی دربند، او چه رابطه‌ای است؟ اولی با صیقل و پرداخت کامل و حتمیت پایان یافتگی‌اش، و دومی با تزلزل و تعلیق پایان نیافتگی و رهاشدگی، یا ناتمام ماندگی؟ اولی، که به جلوه‌ای پنداری اندکی تظاهرآمیز به چشم بیننده می‌گوید: "نگاهم کن، از من طرحی بردار، به کمال رسیده‌ام، و سکون و ایستادگی‌اش از همین کمال بی‌چون و چراست. و دومی، که تازه‌تازه شکلی می گیرد تا فاصله‌ای را با سنگ ناتراشیده، با ماده‌ی خام مشخص کند. در برابر سکون و ثبات اولی این یکی همه حرکت و جهش و تکان دستان آفریننده است، و بیننده در برابرش بیتابانه منتظر حرکت بعدی چکش و قلم که ببینی این بار کجا فرود خواهد آمد.

ربط این دو اثر ("پیکره‌ی داوود" و پیکره‌ی "برده‌ی در بند"، هر دو اثر میکل‌ آنژ)، یکی کامل شده و دیگری "ناتمام" فقط در اشتراک آفریننده‌ی واحد، در هویت تردیدناپذیر دست و ذهنی که به انگیزه‌ای شاید یگانه و همیشگی هر دو را از دل سنگ بی‌شکل بیرون کشیده محدود نمی‌شود. ربطشان در همین تمامی و ناتمامی نیز هست. هر دو انگار دو مرحله، دو منزل از تکوین اثر واحدی‌اند. در حالی که تقدم داوود از نظر تاریخی روشن است، می‌توان به راحتی تصور کرد که این یکی شکل تمام شده‌ی "برده‌ی در بند" است و هر دو یکی‌اند. و این مرحله‌ی آغازین اثری است که هنوز دستان سازنده همراه با رگه رگه‌های تیشه بر آن دیده می‌شود. حال آن که در صیقل و سکون داوود، آفریننده دیگر غایب است، کار را تمام کرده و رفته است. داوود فقط اثر است، پایان یافته، بیرون آمده از زیر دست سازنده و دیگر رها شده به دست و ذهن بیننده. اما "برده‌ی در بند" اثری است هنوز در دست سازنده. هنوز پیوسته به او به پیوند تمام ناشدگی، هنوز همراه او، بسته به او با بند ناف زمان و زندگی. پیش از آن که دو تا شوند. اما هنوز یکی‌اند. هنوز دو حدیث از یک کوشش یگانه‌اند.

در جست‌وجوی زمان از دست رفته

جلد هفتم/ یادداشت مترجم

از ورق‌های کتاب‌ها


آنگاه که خرد را سودی نیست، خردمندی دردمندی است.

 ادیپوس شهریار/ سوفوکل

از ورق‌های کتاب‌ها

بلوغ به معنای به رسمیت شناختن این است که عشق رمانتیک شاید تنها جنبه‌ای کوچک از زندگی عاطفی و نگاهی تنگ‌نظرانه به آن باشد، جنبه ای که در اصل متمرکز بر تلاش برای یافتن عشق است و نه دادن آن، دوست داشته شدن، نه دوست داشتن. کودکان ممکن است در نهایت به طور غیرمنتظره تبدیل به آموزگاران مردمی شوند که چندین برابر آنها سن دارند. آنها با وابستگی کاملشان، خودخواهی و ناتوانی‌شان، آموزشی پیشرفته راجع به نوع جدیدی از عشق ارائه می‌دهند.

سیر عشق

الن‌ دوباتن 

از ورق‌های کتاب‌ها

 چه بسیار حرف‌ها در یک کلمه‌ی تنها می‌خوانی اگر گیج و به ویژه منتظر باشی و این تصور را مبنا بگیری که نامه را شخص معینی فرستاده است، چه بسیار واژه‌ها در یک جمله. با حدس چیزهایی را می‌خوانی، از خودت چیزهایی در می‌آوری، و این همه بر اساس یک اشتباه آغازین است؛ اشتباه‌های بعدی (که فقط به خواندن نامه ها و تلگرام‌ها، و یا خواندن بطور عام محدود نمی‌شود) - اشتباه‌های بعدی بسیار طبیعی است، هر چقدر هم که در نظر کسی که از آن مبنا آغاز نکرده شگرف بنماید. بخش بزرگی از چیزهایی که صادقانه باور داریم و بر آن‌ها حتی تا مرحله نتیجه‌گیری‌های نهایی پا می‌فشاریم حاصل اشتباهی آغازین درباره‌ی مبناهاست. 

#در_جستجوی_زمان_از_دست_رفته

#مارسل_پروست

از ورق‌های کتاب‌ها

روزشماری مکن. حتا اگر فکر می‌کنی در مهلکه افتاده‌ای، روزشماری مکن! حالا هم لحظه‌شماری مکن! شب نمی‌تواند تمام نشود. طبیعتِ شب آن است که برود رو به صبح. نمی‌تواند یک‌جا بماند. مجبور است بگذرد. اما وقتی تو ذهنت را اسیر گذرِ لحظه‌ها کنی، خودت گذرِ لحظه‌ها را سنگین و سنگین‌تر می‌کنی؛ بگذار شب هم راه خودش را برود.

 طریق بسمل شدن

 محمود دولت‌آبادی

از کانال
@KhabGard

از ورق‌های کتاب‌ها


شخص عاشق، در ارتکاب هر نوع کردار ناروا، یا رفتار ناهنجار و ناپسند به نزد معشوقش زیاده بر آنچه که جمیع مردمان او را تنبیه و توبیخ می‌نمایند شرمسار می‌گردد و (احساس) رنج و زبونی و حقارت می‌کند.
و بر همین گونه است حال رفقا و دوستان با یک‌دیگر، زیرا برای هر فرد دوست راستینی نهایت ناگواری و دشواری است که نزد رفیق و دوست خویشتن تباهکار شناخته و یا زشت کردار شمرده شود.

ضیافت افلاطون

از ورق‌های کتاب‌ها

 

ديروز ب متعجبم كرد، حتا دلم برايش سوخت. شايد وضعيت معمول و ساده‌اي باشد، اما من را توي فكر برد. ديدم اين جنگ دائم با آن چه مي‌خواهي باشي، آن چه كه هستي و آن چه به زور مي‌خواهند تو را به آن تبديل كنند گويا فقط مختص من نيست. ب خوشگل دبيرستان بود، آن توجهي را كه من آرزو مي‌كردم هميشه داشت، بعد از عشاق طاق و جفتش با آدمي پولدار ازدواج كرد. از شوهرش همين قدر مي‌دانم. و البته يك جور حس ناخوشايند و ناامن كه به آدمي مثل من مي‌دهد. حسم معطوف به شخصي نيست، كلا فكر مي‌كنم روش صادقانه‌اي در زندگي نداشته باشد، شبيه خود ب كه هميشه چيز ديگري بود غير از آن چه كه به نظر مي‌آمد. با اين حال پيش‌ترها باهوش‌تر و خيلي با‌نمك‌تر بود. اگرچه همان وقت‌ها هم اهل فال و آويزان كردن كس گربه از گردنش و پي محله‌ي كليمي‌ها براي باز كردن طلسم و اين چيزها بود، اما به نظرم خرده شيشه‌اش از حالايش كم‌تر بود. ديروز ديدم متني از غزل صدر فرستاده كه تازه زيرش هم نوشته رولان بارت، آن وقت متن چي بود؟ درباره‌ي ملاقات نويسنده با زني كه زيباترين زن زندگي‌اش بوده چرا كه به قدر زندگي كه كرده خط و چين و چروك داشته و به قدر سن و سالش چربي‌هاي طبيعي و افتادگي پوست و اين چيزها. خلاصه آن چه آن زن را خاص و زيبا كرده جلوه‌هاي طبيعي‌اش بوده. گذشته از اين كه رولان بارت اصلا چنين ادبياتي هيچ وقت نداشته و اين را هر كسي كه دو خط چيز خوانده باشد مي‌داند، آن چيزي كه من را توي فكر برد متني بود كه به نظر ب زيبا آمده بود و لابد براي تاييد و تاكيد آن انديشه و زيبايي‌شناسي آن را براي من هم فرستاده بود. در حالي كه آخرين باري كه او را ديدم پس كله‌اش گوش تا گوش بخيه بود و شب‌ها نمي‌توانست طاق‌باز بخوابد چون پوست پس كله‌اش را جدا كرده بودند و تا پيشاني جمع كرده بودند تا يك مشت ابروي سياه پلاستيكي شبيه مژه‌ي عروسك با همان ضخامت و درخشش بچسبانند بالاي چشم‌هايش كه زماني زيباترين چشم‌هاي محدوده‌ي عباس‌آباد تا تخت‌طاووس و از آن طرف شريعتي تا تجريش بود. اما حالا به خاطر بتاكس نه اثري از خط‌ها و چين‌هاي ميانسالي بود و نه اصلا وقتي مي‌خنديد انعكاس آن شادي در چشم‌هايش ديده مي‌شد. حتا نگاه خالي ثابتش و گونه‌هاي بی‌حركتش باعث شد خيال كنم با دختر همسرش تندخوست، اما بعد كه گفت‌وگوها را مرور كردم ديدم حرف‌ها خيلي معمولي و در حد تندي ميان دختري نوجوان و مادرش بوده. وقتي آن نوشته را خواندم، فكر كردم ب هم مثل من دوست دارد همان زن طبيعي باشد با افتادگي پوست و چين و چروك، دوست دارد اثر زندگي را بر جان و تنش داشته باشد، اما مي‌ترسد، مثل من كه از دوست نداشته شدن مي‌ترسم و خيال مي‌كنم اگر پوست شكمم حالتي غير از اين داشت اوضاع جور ديگري پيش مي‌رفت. اما كاتيا، زن اثيري توي سرم، پير است و چروكيده با پوست آويزان و ماهيچه‌هاي افتاده. ديروز فكر كردم روزي كه بعد از پانزده سال ر و ب را ديدم، ما سه زن بوديم كه يكي نمي‌توانست طاق باز بخوابد چون پوست پس كله‌اش با نخ به هم دوخته شده بود ، يكي نمي‌توانست بخندد چون ماهيچه‌هاي گونه‌اش را تازه بالا كشيده بود و يكي هم چون پول نداشت از اين غلط‌ها بكند آن دوتاي ديگر را مسخره مي‌كرد. در نهايت كاتيا، آن زن اثيري، مغموم، تنها و سربه‌زير به زندگي‌اش ادامه مي‌داد، ادامه مي‌دهد. 

از ورق‌های کتاب‌ها


... به هم گفته بودیم که از هم دوستانه جدا خواهیم شد. اما بینهایت نادر است این که آدمها دوستانه از هم جدا شوند، چون اگر دوست بودند از هم جدا نمی‌شدند.

در جستجوی زمان از دست رفته