هيچ چيزي به اندازه‌ي خواندن پروست نمي‌تواند من را از خودم دور و به خودم نزديك كند، هيچ چيز مثل پروست نمي‌تواند من را وادار به نوشتن و هراسان از نوشتن كند و هيچ چيزي مثل پروست نمي‌تواند ذهن من را تازه و كهنه كند. اين تعارف نيست يا بازي با كلمات، چيدن معاني متضاد كنار هم براي ايجاد ريتم و آهنگ. آن‌چه مي‌گويم عين حقيقتي است كه احساس مي‌كنم، عين عمل واقع. پروست با مدام عميق شدن و شكافتن و پيش رفتن و كشف معاني پيچيده در ساده‌ترين اتفاقات، چيزها، پديده‌ها و اشياء يا حتا خوردني‌ها،‌ بوها و هر چيزي كه بشود در جهان نامي روي آن گذاشت، ذهنم را آماده مي‌كند براي ديدن و شنيدن هر آن چيزي كه به ديدن نمي‌آيد و قابل شنيدن نيست و اصلاً قرار نبوده كه به كار نوشتن هم بيايد. وقتي پروست مي‌خوانم مي‌بينم دنيا چه پر از شگفتي است و چه قدر موضوع هست براي يك عمر غرق شدن در آن‌. از طرفي وقتي مقابل جهان حيرت‌انگيزي كه پروست مي‌سازد مي‌ايستم، وقتي قدرتش را در توصيف و تصوير پديده‌ها مي‌بينم، وقتي هوش و سواد و تسلطش را بر فلسفه و هنر و تاريخ و سياست و هر چيزي كه تنها دانستن يكي از آن‌ها مي‌تواند از آدمي نويسنده‌اي قهار بسازد، مي‌بينم، فكر مي‌كنم عمري دگر ببايد بعد از وفات ما را تا بشود حتا يك پاراگراف شبيه پروست نوشت. و اين آگاهي به ناتواني از آن چيزهايي است كه من را فلج مي‌كند تا نتوانم چيزي بنويسم.
پروست من را در خودم فرو مي‌برد، زمان را كند و كشدار مي‌كند، آن قدر كه بتوانم مدام با خودم در گفت‌وگو باشم، مثل زماني كه عاشق سين بودم و در گفت‌وگويي مدام با او به سر مي‌بردم. اين عشق نبود يا كه حداقل عشق به سين نبود كه چنين توانايي در من ايجاد كرده بود. سين و موضوع دوست داشتنش تنها سيم ارتباطي من با خودم بود، آن چيزي كه من را براي نديدن واقعيت دوروبرم فرو مي‌برد در خودم، در پناه خودم تا با سايه‌ام بر ديوار حرف بزنم. حالا ادبيات دارد اين كار را براي من مي‌كند، خطوط نوشته‌هاي پروست آن جاده‌اي است كه من را به خودم مي‌رساند.
پروست من را از خودم بيرون مي‌كشد، آن قدر كه هر آن چه بيرون از من جريان دارد را ببينم، حرف‌هاي ناگفته‌ي آدم‌ها را بشنوم و چيزهاي پنهاني را روشن و واضح مثل كف دست جلوي چشمم بگيرم. آن قدر متمركزم مي‌كند و ذهن وسواسي و مشوشم را آرام مي‌كند كه بتوانم ساعت‌ها بنشينم و به رفت و آمد مورچه‌ها نگاه كنم و همه‌ي جزئيات اين حركت مداوم را ببينم و به خاطر بسپارم.
پروست مدام ذهنم را هم مي‌زند. مدام از درون دالان‌هاي طولاني و پيچ‌ در پيچ، از ميان برج و باروهاي عظيمي كه از جنس كلمات مي‌سازد و بالا مي‌برد، مي‌گذراندم تا هر دم چيزي جديد و كهنه كشف كنم، جديد از اين حيث كه كسي تا ‌به حال درباره احساسي انساني شبيه عشق، شبيه فقدان، شبيه حسادت، شبيه تنانگي، ... اين‌طور كه پروست نوشته، ‌ننوشته و نديده و نگفته و ندانسته و كهنه از اين بابت كه تمامي اين چيزها عمري است در من و با من است. همه‌ي اين خواستن‌ها و نتوانستن‌ها و داشتن‌ها و نداشتن‌ها و از كف دادن‌ها و همه‌ي آن چه مربوط به نوع بشر مي‌شود به قدر تاريخ ماقبل من و پس از من با من بوده.
پروست را يك طوري مي‌خوانم كه نخواهم تمام شود، كه نخواهم تنها منبع خوشي، تنها پناهگاه امني را كه دارم از دست بدهم. مي‌خواهم پروست براي من هميشه شگرف و كشف ناشده و تازه بماند. كه مي‌دانم مي‌ماند حتا اگر عمرم كفاف دهد تا دوباره و چندباره بخوانمش. مدت‌ها بود گذاشته بودمش كنار، مدت‌ها بود كه اصلاً كتاب نمي‌خواندم، حالا چند وقتي است برگشته‌ام به خودم و باز آن تازگي و آن شادي و حزن توام را حس مي‌كنم و باز عاشق پروست شده‌ام، درست مثل زني كه بر مردي عاشق مي‌شود،‌ درست مثل خود پروست كه با خاطره‌ي مرده‌ي معشوقش آلبرتين دست به يقه بود و مشغول، من هم پروست را همين‌طور زنده و نزديك و عزيز كرده مي‌بينم.